هذیان

عین سگ ِ تب لرزکرده شده‏م..

اسفند و دود کن.. اسفند دود می‏کنم.. بذار بگن خرافاتی‏ام.. دود کن.. دود می‏کنم..

حکمن رابطه‏ای هست میان تب‏لرز و دود ِ اسپند..

دود کن.. پوووف.. بترکه چشم حسود‌ و بخيل.. شمبه‌زا‌، يكشمبه‌ زا، دو‌شمبه‌زا، سه‌شمبه‌زا، چار‌شمبه‌زا، پنجشمبه‌زا، جمعه‌زا سبنج‌ و سپند.. زير‌ زمين‌ ، روي‌ زمين، زاغ‌ چشم، ميش‌ چشم، ازرق‌چشم، هر كه‌ ديده‌، هر كه نديده‌، همسايه‌ دست‌ چپ، همسايه دست‌ راست، پيش‌رو، پشت‌سر، بتركه‌ چشم‌ حسود‌ و بخيل..

شترق!

حکمن رابطه‏ای هست میان تب‏لرز و دود ِ اسپند و تخم‏مرغ و سیاهی ِسرانگشتهای سرد و داغ ِ من..

عین سگ ِ تب‏لرز کرده شده‏م.. بیا پاک کن سیاهی سرانگشتهای من..

حکمن رابطه‏ای هست میان تب‏لرز و انگشتان ِ من.. میان پوست ِ سرد من و سرانگشتان ِ داغ ِ تو..

حکمن رابطه‏ای هست میان تب‏لرز و دوری از دستهای تو..




اونکه به آذر معنا داد..

بعضی ماه‏های سال بود و نبودشون واسه آدم یکیه.. فقط چون تو تقویمن و تو اجبارن وقتش که برسه باید ازشون ردبشی، می‏شناسیشون.. اومدنشون هیچ حسی و توت بیدار نمی‏کنه، یادآور هیچ خاطره‏ای نیستن برات.. مرداد، تیر، اسفند.. تا یه سال پیش آذر در حد یه ماه معمولی چپونده شده تو تقویم بودن از نگاه من..

آذر اما حسابش از بقیه جدا شد.. برام معنی پیدا کرد وقتی فهمیدم تو متولدشی.. که "ساکن کوی ِ آذری.. پلاک بیست و شیش".. آذر از وقتی واسم عزیزتر شد که یادم اومد اولین قدمهات و تو این ماه بود که گذاشتی به زندگیم، آذر یک سال پیش..


آذرنشین ِ دلنشین! خوش نشین..


پ-ن: حدیث کوچولو، خاله‏ش، کودک ِ درون ِ خاله‏ش، خانواده‏ی کروکودیل‏ها، کیوشاد، هیچکاک، سایمون و کلیه‏ی وابستگان و غیروابستگان تولدت و تبریک می‏گن متولد آذر ِ خاص ِ من!

نه که از مرگ بترسم.. نبودنت ترسناکه..


یادمه یه‏بار کلاس چهارم دبستان بودم؛ آخه من همه‏ش یه‏بار کلاس چهارم دبستان بودم؛ یه‏بار کلاس چهارم دبستان بودم و این کلاس چهارم بودنم با اول یا دوم یا حتی پنجم بودنم هیچ فرقی نمی‏کرد! فقط یادمه کلاس چهارم دبستان بودم و کوچیکترین خواهرم یه نوزاد ونگ ونگی بیشتر نبود.. یه نوزاد ونگ ونگی که تموم کارهاش؛ شکر خدا جز کهنه شستنش؛ گردن من بود.. من همه‏ش یه دختربچه‏ی چهارم دبستانی بودم که شیردرست کردن و به‏خاطر ناخونک زدن به شیرخشک خواهرونگ ونگیش دوس داشت، اما هیچوقت دلیلی پیدا نکرد که کهنه عوض کردن خواهرونگ ونگیش و هم دوست داشته باشه..

یادمه کلاس چهارم دبستان بودم و یادم نیست چه بحثی تو مدرسه پیش اومده بود که مغز من و درگیر مرگ و مردن کرده بود.. یادمه تموم خونه به جز اتاقی که من داشتم توش خواهرونگ ونگیم و می‏خوابوندم تاریک بود.. یادمه همه رو پشت بوم بودن و من تنها تو تاریکی ننوی خواهر ونگ ونگیم و تکون می‏دادم و به مرگی که چمبره زده بود تو تاریکی ِ خونه فکر می‏کردم.. به مرگ فکر می‏کردم و یادمه از مردن ِخودم نمی‏ترسیدم.. نمی‏ترسیدم اگه مرگ همون‏لحظه سرک می‏کشید و همونجور که داشتم ننورو تکون تکون می‏دادم من و باخودش می‏برد.. نمی‏ترسیدم ازمرگ، فقط ناراحت تمام کارتون‏هایی بودم که نمی‏رسیدم تا آخرشون‏و ببینم.. من حتی ناراحت نصفه‏نیمه موندن سریال دلگیر "آیینه" بودم که هروقت شروع می‏شد تموم غم عالم با اون تیتراژ غمزده‏ش می‏ریخت رو دلم، اما باز هربار مشتاق وغمزده می شستم پاش..

یادمه کلاس چهارم دبستان بودم و تو تاریکی ننوی خواهر ونگ ونگیم و تکون می‏دادم و به مرگ فکر می‏کردم.. به مرگی که رخ دادنش ردخور نداشت و ممکن بود سراغ مامان و بابای من بیاد.. یادمه زانوهام و بغل زدم و با ونگ ونگ کوچیکترین خواهر ونگ ونگیم، من هم زدم زیر گریه.. گریه کردم.. گریه کردم.. واسه ترس از مرگ مامان و بابام گریه کردم و کل آینده‏ی پوچ و خالی‏ای که یه دختربچه‏ی چهارم دبستانی یتیم با سه تا خواهر کوچیک که آخریش ونگ ونگ می‏کرد می‏تونست داشته باشه جلو چشمام حرکت می‏کردن

یادمه کلاس چهارم دبستان بودم و تو تاریکی ننوی خواهر ونگ ونگیم و تکون می‏دادم و از ترس مرگ گریه می‏کردم.. گریه می‏کردم.. گریه می‏کردم و از همون روز ترس ازدست دادن مامان و بابا شد بزرگترین ترس زندگیم.. بزرگترین ترسی که هنوز وقتی سراغم میاد، من می‏شم یه دختربچه‏ی چهارم دبستانی که توی اتاق تاریک زانوهاش و بغل زده و گریه می‏کنه.. گریه می‏کنه.. گریه می‏کنه...

........

پ-ن: عادت کرده‏ام و عادت کرده‏اید که من از حماقتها و نفهمی‏های بچه‏گیم بگم.. که بخندیم به این بچه‏ی نفهم.. عادت خوبیه! دلم می‏خواد ترکش نکنم، الان اما حس بچه‏ی نفهم عمق داشت.. دلشوره و ترسی که همه‏ی بچه‏ها خیلی بیشتر از یه‏بار تو زندگیشون تجربه می‏کنن و داشت.. که بچه‏ی نفهم با همه‏ی وجودش از خدا خواست هیچ بچه‏ای بدون بابا و مامانش نباشه.. که نترسه و غم نخوره.. گریه نکنه.. گریه نکنه..

آمین

هوی یارو! یه دس دندون طلا، چند؟؟


بچه بودم نفهم بودم.. آقا مشکلیه؟! ما لذتی بردیم از این نفهمی ِ بچه‏گی و هرروز از خدا می‏خوایم یه سری توله زاغی، نفهم‏تر از خودمون بهمون مرحمت کنه.. من بچه بودم نفهم بودم و این پررنگ‏ترین حسیه که هنوز واسم زنده‏ست..

من بچه بودم نفهم بودم پس تقصیری نداشتم اگه فکرمی‏کردم هرکی دندونپزشکه از بیخ و بن دندونای ردیفی داره! از همون چهارسالگی که پام به دندونپزشکی باز شد و دیگه هم بسته نشد، اولین نگاهم رو لب و دهن دکتر می‏چرخید تا به خودم ثابت کنم که اگر دندونپزشک بشم، از شر خرابی دندونهام راحت می شم.. به خیالم که هیچ خیاطی تو کوزه نمی‏افته.. اما چه فایده که دکتر همیشه ماسک داشت و من وقتی فهمیدم دندونپزشک شدن دردی از دردهای دندونم دوا نمی‏کنه که یه سری کامل همه‏ی دندونام و عصب‏کشی و پر کرده بودم!!

من بچه بودم نفهم بودم، اما انقد و فهمیدم که خیلی هم تقصیرکرم‏هایی که شبها تو دندونام مجلس بزم و رقص راه می‏نداختن نبود که من همیشه‏ی خدا زیردست دندونپزشک بودم! خدا حال کرده بود به ما دندونهای کم‏بنیه بده تا تحمل سختی‏ها درآینده واسمون راحت شه! همین..

::

پ-ن: خیلی وقته دست از کودک‏نویسیم برداشته بودم، تحمل باید تا موتور نفهم‏گوییم راه بیفته!

بازهم پ-ن: انقد همیشه طولانی نوشته‏ام همه‏ش حس می کنم این مطلب یه چیزی کم داره! ترک عادت هم بد مرضیه‏ها!




"ب" اول بسم الله!

جایی لازم داشتم برای فرار از قالب ها و کلیشه های همیشگی.. جایی که گاهی کوتاه بنویسم، گاهی بلند، گاهی با فریاد، گاهی با لبخند و هیچ کروکودیل احمقی به پرو پام نپیچه که شنای امروز من چی شد!!

درس اول:

"خود را درگیر هیچ قالبی نکن.. چه بسا سولاخ های قالب زیاد باشند؛ بدنی با نقاط برجسته ی زیاد در این روزگار نه که ننگ باشد لیک جز عار نیست... "
حادیثیوس علیمدیوس؛ کتاب کمی عاقلانه به زندگی بنگر- مجلد ده هزارو یکم