همون روز که رفتم و واسه ایروبیک اسم نوشتم، میدونستم آدم ادامه دادنش نیستم.. میدونستم و باز نوشتم!
سه جلسه رفتم.. خب مقاومت قابل ستایشی بود.. حالا فقط پیاده میرم.. از شرکت تا مترو.. از مترو تا خونه.. این یکی و سعی دارم بیشتر مقاومت کنم!
دیشب با وجود شاش عظیمی که مرا درخود فروبرده بود، باز از مترو پیاده برگشتم..
مثانهی پر بالا و پایین میرفت و من فشارم را به اسفنکترها بیشتر میکردم: نچک! نچک! رسیدیم! رسیدیم!
یک ربع هم از همیشه دیرتر رسیدم! از بس که پر بود و نمیشد تند راه رفت! بدمسسسسب!
کنار آینهی اتاق یه تیکه روزنامه چسبیده ..
سخنی از نهج البلاغه:" و نابود است آنکس که ارزش خود را نداند."
دست میندازم و میکنم تیکه کاغذ و از گوشهی آینه و میرم که به داد مثانهی در حال انفجارم برسم!
3 فحش اساسی:
اون پیاده روی به درد نمیخوره خانوم جان
خوب شد رسیدی و گرنه باید به جای سیل زدگان پاکستان واسه هموطنای خودمون پول جمع کنیم.
منم زیاد از این کارا میکنم
مثانه و شاش رو نمیگم ها!
این که یه جا اسم بنویسم و بعد نرم!!!!
ارسال یک نظر