نه که از مرگ بترسم.. نبودنت ترسناکه..


یادمه یه‏بار کلاس چهارم دبستان بودم؛ آخه من همه‏ش یه‏بار کلاس چهارم دبستان بودم؛ یه‏بار کلاس چهارم دبستان بودم و این کلاس چهارم بودنم با اول یا دوم یا حتی پنجم بودنم هیچ فرقی نمی‏کرد! فقط یادمه کلاس چهارم دبستان بودم و کوچیکترین خواهرم یه نوزاد ونگ ونگی بیشتر نبود.. یه نوزاد ونگ ونگی که تموم کارهاش؛ شکر خدا جز کهنه شستنش؛ گردن من بود.. من همه‏ش یه دختربچه‏ی چهارم دبستانی بودم که شیردرست کردن و به‏خاطر ناخونک زدن به شیرخشک خواهرونگ ونگیش دوس داشت، اما هیچوقت دلیلی پیدا نکرد که کهنه عوض کردن خواهرونگ ونگیش و هم دوست داشته باشه..

یادمه کلاس چهارم دبستان بودم و یادم نیست چه بحثی تو مدرسه پیش اومده بود که مغز من و درگیر مرگ و مردن کرده بود.. یادمه تموم خونه به جز اتاقی که من داشتم توش خواهرونگ ونگیم و می‏خوابوندم تاریک بود.. یادمه همه رو پشت بوم بودن و من تنها تو تاریکی ننوی خواهر ونگ ونگیم و تکون می‏دادم و به مرگی که چمبره زده بود تو تاریکی ِ خونه فکر می‏کردم.. به مرگ فکر می‏کردم و یادمه از مردن ِخودم نمی‏ترسیدم.. نمی‏ترسیدم اگه مرگ همون‏لحظه سرک می‏کشید و همونجور که داشتم ننورو تکون تکون می‏دادم من و باخودش می‏برد.. نمی‏ترسیدم ازمرگ، فقط ناراحت تمام کارتون‏هایی بودم که نمی‏رسیدم تا آخرشون‏و ببینم.. من حتی ناراحت نصفه‏نیمه موندن سریال دلگیر "آیینه" بودم که هروقت شروع می‏شد تموم غم عالم با اون تیتراژ غمزده‏ش می‏ریخت رو دلم، اما باز هربار مشتاق وغمزده می شستم پاش..

یادمه کلاس چهارم دبستان بودم و تو تاریکی ننوی خواهر ونگ ونگیم و تکون می‏دادم و به مرگ فکر می‏کردم.. به مرگی که رخ دادنش ردخور نداشت و ممکن بود سراغ مامان و بابای من بیاد.. یادمه زانوهام و بغل زدم و با ونگ ونگ کوچیکترین خواهر ونگ ونگیم، من هم زدم زیر گریه.. گریه کردم.. گریه کردم.. واسه ترس از مرگ مامان و بابام گریه کردم و کل آینده‏ی پوچ و خالی‏ای که یه دختربچه‏ی چهارم دبستانی یتیم با سه تا خواهر کوچیک که آخریش ونگ ونگ می‏کرد می‏تونست داشته باشه جلو چشمام حرکت می‏کردن

یادمه کلاس چهارم دبستان بودم و تو تاریکی ننوی خواهر ونگ ونگیم و تکون می‏دادم و از ترس مرگ گریه می‏کردم.. گریه می‏کردم.. گریه می‏کردم و از همون روز ترس ازدست دادن مامان و بابا شد بزرگترین ترس زندگیم.. بزرگترین ترسی که هنوز وقتی سراغم میاد، من می‏شم یه دختربچه‏ی چهارم دبستانی که توی اتاق تاریک زانوهاش و بغل زده و گریه می‏کنه.. گریه می‏کنه.. گریه می‏کنه...

........

پ-ن: عادت کرده‏ام و عادت کرده‏اید که من از حماقتها و نفهمی‏های بچه‏گیم بگم.. که بخندیم به این بچه‏ی نفهم.. عادت خوبیه! دلم می‏خواد ترکش نکنم، الان اما حس بچه‏ی نفهم عمق داشت.. دلشوره و ترسی که همه‏ی بچه‏ها خیلی بیشتر از یه‏بار تو زندگیشون تجربه می‏کنن و داشت.. که بچه‏ی نفهم با همه‏ی وجودش از خدا خواست هیچ بچه‏ای بدون بابا و مامانش نباشه.. که نترسه و غم نخوره.. گریه نکنه.. گریه نکنه..

آمین

35 فحش اساسی:

میثم الله‌داد گفت...

باورت می‌شه یکی از دعاهای من وقتی بچه بودم چی بود؟
«خدایا من زودتر از مامانم بمیرم».

م. گفت...

خواهر ونگ ونگی = جاپونی = مهسا

م. گفت...

من چرا هرجا میرم حاجی قبل از من کامنت گذاشته؟

من هم بچه که بودم از همین مدل ترسها فراوون داشتم. ولی یه بار یه کابوسی در همین رابطه دیدم که شاید باور نکنی ولی از 5 سالگی تا حالا یادم که میوفته موهای تنم سیخ میشه.
شاید هم چهار سالگی !

مژده گفت...

حدیث من الان این ترس رو خیلی زیاد دارم و هرروز گریه میکنم. واقعا خدا هیچ بچه ای رو بی مامان نکنه که گریه کنه و تنها بشه و دلگیر بشه

حدیث علی مدد گفت...

نع، خواهر ونگ ونگی = خواهر کوچیکه = مهشید

مژده گفت...

حدیث من چهار ماه با تمام وجودم این ترس رو حس کردم و گریثه کردم و غصه خوردم. باز آدم بچه باشه کمتر میفهمه جای خالیشون رو با هیچ عروسکی نمیشه پر کرد

میثم الله‌داد گفت...

میلاد کجا رفتی که قبلش من کامنت گذاشتم؟؟ چرا شایعه می‌کنی؟
..دی

قاصدک گفت...

ترس از دست دادن پدر و مادر ، بزرگترين ترس خيلي از ماهاست
حالا فكر كن مادر آدم 9بار بره اتاق عمل!

قاصدک گفت...

من اين روزا به قالب ملت گير ميدم
حالا نوبت توئه حديث
نميخواي قالب اينجا رو عوض كني ؟
قالب "آدامس." قشنگه
ولي اينجا نه

قاصدک گفت...

من اين روزا به قالب ملت گير ميدم
حالا نوبت توئه حديث
نميخواي قالب اينجا رو عوض كني ؟
قالب "آدامس." خوبه
ولي اينجا نه
راستش

قاصدک گفت...

اي بابا
اولين بار رفرش! هم كردم
نيومد كامنت
دوباره كه فرستادم يهو قبلي هم ظاهر شد
وقت كردي پاك كن عزيزم
قول ميدم ديگه اين طرفا پيدام نشه
;-)

حدیث علی مدد گفت...

چه اشکالی داره قاصدک؟ بذا تعداد کامنت ها بره بالا

;)

Elham گفت...

***

چه جالب انگار دعاهای همه بچه های کوچیک شبیه هم هست !


( خانه نو مبارک ، بابا چند تا چند تا راه میندازی ؟؟؟؟ )






***
Elham
***

mahtab گفت...

خیلی هم خوب

ولی من الانم دعام همینه که زودتر از مامان بابام برم اون دنیا که اون روزارو نبینم

یعنی من هنوز بچه ام؟

mahtab گفت...

بچه ها مشکلی ندارن برای رفتن که ، همون کارتون ها و اسباب بازیاشون هست فقط

ولی امان از آدم بزرگا...

یاسمن اکبرپور گفت...

عزیییییییییزمیییییی
:*

چه قدر قیافت بانمک بوده توی بچه گی
آدم دوس داره گازش بگیره

مستفا گفت...

نمی دونی چقد خوشحال شدم که برای دوست داشتنِ کهنه عوض کردن دلیل پیدا نکردی
اگه مثل دلیل قبلی بود چه خاکی به سر می کردیم؟
هان؟

mani گفت...

1.عکست خیلی میاد به پستت،ترسیدی یا نگرانی انگار
2.بهش فک نکردم تا حالا،به مرگ مامان بابا
3.بچه داری = گند کاری
4.از بچه های یتیم می ترسم آدم جرات نداره کاری کنه
همش میترسه نکنه آه بکشن،حقشون ضایع شه،از این حرفا
5.یه زمانی با بابام می رفتم سیستان واسه شیرخوارگاه ها و اینا،دلم می خواست برم باهاشون بازی کنم ولی اینقدر بابام سفارش می کرد منم خوف می کردم بی خیال می شدم

م. گفت...

حاجی @
به جان خودم سه جا رفتم دقیقن پش سر تو کامنت گذاشم. الان یادم نیس کجاها بود

سوگلی ، شاگردی که آرزو داشت نفهم نفهم باشد گفت...

من بچگیام خیلی نفهم تر از این حرفا بودم که به این چیزا فک کنم


کاشکی الان هم نفهم بودم تا این همه استرس نداشته باشم

فک می کنم اگه خونمون نباشم همه ی اتفاقای بد همون شب اتفاق میوفته ،

خانوم من یکی از آرزوهام اینه که قبل از همه ی سانی که دوسشون دارم بمیرم

سوگلی ، هاج و واج گفت...

اگه نظر من منتشر شده ، پس کوش خانوم


میلاد بسه دیگه! آخه چقدر کامنت؟

رضا گفت...

من خیلی زیاد پیش اومد که بهش فک کردم.خیلی زیاد.بارها و بارها.حتی بعضی وقت ها جلو چشام میدیدمش.اما اونی که واقعا هست با اونی که فکر رو میکنی و حتی برای فکرش گریه می کنی خیلی خیلی فرق داره.
اصلا نمی تونی درک کنی که چی میشه.وقتی اتفاق می افته می فهمی تمام فکرات حتی یک درصدش هم نمیشده
امیدوارم هرگز درکش نکنی.هیچوقت

بهانه گفت...

چی کارش میشه کرد؟
ولی نمیشه که از بچگی این ترس رو داشته باشیم تا آخر عمر
اون وقت این ترس رو به بچه هامون هم منتقل میکنیم
وکل زندگیمون میشه ترس از نبودن

نویسنده مهمان گفت...

خیلی زیبا بود حدیث
خیلی
من این ترس رو خیلی خوب می فهمم

عالیه گفت...

پاراگراف اول رو خوندم یاد کوزت افتادم!!
مرده شور این مدارس مذهبی ایرانی رو ببره با این ترسی که تو دل بچه ها به وجود میارن. چهارشنبه سوری رو که دیدی؟ هدیه تهرانی یه جا به یکی می گه که پسرش دیشب همه ش کابوس آتیش جهنم می دیده چون تو مدرسه سر صف واسشون از آتیش جهنم گفته بودن.
مرده شور این silent hill رو ببره

Aran گفت...

ایضا کامنت میثم

یه بچه مثبت گفت...

سلام ....

پس ورژن نفهمی های من خیلی بالا رفته چون من توی خواب هم گریه میکنم این جور موقع ها ...

غزل گفت...

هیچوقت نمی خوام بهش فک کنم!

همیشه مث اینه که یه پنجه توی سینه م قلبمو فشار میده! همیشه باعث میشه از نگرانیش نتونم با تموم وجود خوشحال باشم!

نمی خوام بهش فکر کنم!

سردبیر مقیم در شماره بیست و دو گفت...

خب من خیلی از نوشته های اخیرت رو خوندم دختر...بی تعارف بگم که یک شیش ماهی بود که چیز دندون گیری ننوشته بودی از نظرمن البته...اما خب این یکی خیلی به دلم نشست...البته من هیچوقت خواهر و برادر کوچیکی نداشتم که واسش شیر آماده کنم و... اما احساس نگرانی از مرگ رو در کودکی درت شبیه این احساس تجربه کردم...صادقانه نوشته بودی...یعنی خیلی قلبی بود...

Ali Banijamali گفت...

یروزی اومدم سرکار شبش خواب دیده بودم زبونم لال بابام رفته اون بالا

داغون داغون بودم ، پیج 360 رو باز کردم و بلاگ بردیا رو دیدم که به مادرش نامه نوشته بود ، البته اگز حافظم درست یاری کرده باشه .

یادم میاد موقع نوشتن کامنت برای بردیا صفحه مانیتور رو به سختی میدیدم و گهگاه دستم خیس می شد

تنها چیزی که فهمیدم این بود که همکارم اومد و در اتاقم رو بست و بی صدا رفت و من اون روز با جسارت تموم به خاطر این ترس لعنتی بلند بلند گریه کردم .

یکسالی هست که بابام و مامانم به خاطر درس برادر و خواهرم از تهران رفتن ، خیلی وقتها دلم برای تشر های بابام ناخودآگاه تنگ میشه

مثل همین الان ، حدیث بقیش رو نمینویسم چون دلم نمیخواد دوباره صفحه مانیتور رو به سختی ببینم
ترجیح میدم برم و یبار دیگه نوشتت رو بخونم

رهگذر گفت...

ونگ ونگی ، مطمئنم هیچ وقت خواهرم این صدارو از من نشنیده .
امیدوارم هیچ وقت مفهموم مرگ رو درک نکنید چون اونوقت دیگه چیزی نیست که بخواین ازش بترسین .

تقریرات گفت...

سلام
موفق باشید

عطیه گفت...

من فکر می کنم همه کودکی ها از این ترس ها داره
با بحث هایی که معلمهای بینش اسلامی تو کلاس مطرح می کنن و چیزی که خوب یاد می گیریم اینه که بترسیم

misagh گفت...

نهایت پختگی یک مرد(زن) آن است که به جدیتی برسد که در کلاس چهارم هنگام بازی داشته است

منم گاهی از این یادمه ها می نویسم:

http://walle.mihanblog.com/post/199

تیراژه گفت...

سلام
از این بلاگت بیشتر از کروکودیل خوشم میاد!
برام دلپذیرتره

ارسال یک نظر